ماجرا از اونجا شروع شد که آخرهای سال قبل برای یکی از دخترای مهد(همکلاسیهای امی تیس) یه جشن تولد اونجا برگزار کردن.بعد از اون موقع احساس کردیم امی تیس هم به داشتن یه کیک تولد و فوت کردن شمع و دست زدن بچه ها و خوندن شعر تولدت مبارک بين همسنهاش علاقه خاصی داره و براش خیلی جالبه که اونم یه تولد اینجوری داشته باشه خلاصه که چندباری این علاقه رو به پدرکه صبحها به مهد میبردش ابراز کرد كه بابا امروز برام كيك ميارين؟ و پدر هم چندبار به بنده متذکر شدن هر برنامه ای دوست داره براش اجرا کن که به دل نازک این خانم کوچولو نمونه و غصه نخوره از طرفي پاي توي گچ رفته بنده هم باعث شد كه خانم كوچولوي ما ترك مدرسه رو بكنه و بجز دو سه روز در ماه فروردين عم...